میفهمید، حتی یک ذره! اما میدانید نکته کجاست؟ میدانید لذت قضیه چیست؟ این که با آدمهای شناخته شده و نشده، در یک صف بایستند تا یک فرم بگیرند. حالا این آدم معروفها، میخواهند خدم و حشم داشته باشند یا نداشته باشند. حالا میخواهند صاحب منصب باشند یا نباشند.
این است عدالتی قابل لمس ولو برای گرفتن یک فرم ناقابل در سالن ثبت نام انتخابات شوراها. و جوانان، این بار هم تن به اینچنین عدالتی دادند تا حضوری پررنگتر داشته باشند، حتی با اندکی شانس.
بازار فرم گرم گرم است. صف آن، تا در ورودی هم رسیده. خبرنگاران، دو نفر از اعضای شورای فعلی را گیر آورده اند و دارند به وظایف خبرنگاریشان عمل میکنند. همهمه، سالن را برداشته است، اما عدهای آرام و خونسرد، سرشان را پایین انداختهاند و دارند فرمشان را پر می کنند. سروقتِ یکیشان میرویم تا ما هم به وظایف خبرنگاریمان عمل کنیم.
شراره، 25 ساله است و فوق لیسانس پلیمر (تا آنجا که به یاد داریم پلیمر شهری نداریم!) طرحهای ملی زیادی هم دارد که اجرایی کند. طرحهایی فراتر از حوزه خدمات شهری. و بیشترش هم در حوزه رشته خودش. همهمه سالن، اوج میگیرد.
به زحمت صدایش را میشنویم. آدمهای شناخته شده میآیند و سیل سؤالات خبرنگاران، به طرفشان جاری میشود. شراره، چیزهایی از نانوتکنولوژی میگوید. ایدههای جدیدی برای مقاومسازی سازههای ساختمانی توسط نانوتکنولوژی. صدایش، کم کم گم میشود، در هیاهوی حضور آدمهای مهم و شخصیتهای شناخته شده. دیگر چیزی نمیشنویم.
تهران، فقط لیسانس جوانی لاغر و سیاهچرده، وارد سالن میشود. نگاهی به اطراف سالن میاندازد. صف را رد میکند و از یکی از مسؤولان ثبت نام میپرسد: «ببخشید خانوم! با مدرک دیپلم نمیشه برای تهران ثبتنام کرد؟»
برای تهران، دستکم باید فوق دیپلم داشته باشید.
برای پردیس و بومهن چطور؟
نه خیر آقا! دیپلم داشته باشید کافی است.
جوان سیاهچرده، سرش را میخاراند. کمی با خودش فکر میکند. بعد رو میکند بــه مــسؤول ثبـــتنـــام و میپرسد: «ببخشید خانوم! حالا کدومشون به تهران نزدیکتره؟»
شاید یک درصد
مریم، 26 سال از عمرش را گذرانده است تا به این نتیجه برسد که میتواند در انتخابات شوراها، ثبتنام کند.
این دانشجوی کارشناسی ارشد زبان انگلیسی (که قاعدتا هیچ ربطی هم به مدیریت شهری ندارد) باانگیزه خدمترسانی آن هم در حوزه خدمات شهری، پا به عرصه رقابت گذاشته است.
حالا چه برنامههایی برای این چیزهایی که میگویی، داری؟
برنامه؟ برنامه خاصی ندارم. فعلا که ثبتنام کردم، بعدش دنبال جمع کردن اطلاعات میروم.
احتمال موفقیتات چقدر است؟
با شنیدن این سؤال، لبخندی به پهنای صورتش مینشیند و میگوید: «شاید یک درصد! اون هم البته شانسیه.»
یک دانه درشت
این یکی، کمی دانه درشتتر از بقیه جوانهاست. کشتیگیر بیرقیب سالهای نه چندان دور و مرد فعال روزهای نزدیک که میخواهد پا جای پای برادران خادم بگذارد. برای رفتن خیلی عجله دارد، اما نه در حدی که نتواند به سه چهار سؤال کوتاهمان جواب بدهد.
آقای دبیر! انگیزه اصلیتان برای ثبتنام؟
راستش صحبتهایی شده، فقط ثبتنام کردهام.
هدفها و برنامههایی هم دارید لابد؟
تصمیم جدی نگرفتهام. فعلا فقط ثبتنام کردهام.
حتما ورزش اولویت اولتان است؟
من هر کجا باشم، ورزش جزو هدفهایم است. ولی چون رشتهام مدیریت بازرگانی است و ربطی به ورزش ندارد، شاید بتوانم کمک کنم... خیلی ممنون... و با عجله، میرود که داخل شهر گم بشود و به کار و زندگیاش برسد.
ولی از جواب دادن، فرار کردیدها!
یک جورهایی.
زنده باد شهرری!
این دو نفر، از جنوب تهران آمدهاند. از جنوب جنوب تهران. جایی که معتقدند خودش، باید برای خودش شهری باشد و برو بیایی داشته باشد. حسن و رضا، مثل این شورشیهای آچه اندونزی، یا شاید هم جدایی طلبان باسک اسپانیا، میخواهند در انتخابات شرکت کنند، میخواهند در انتخابات پیروز شوند، و میخواهند در طول صدارت و ریاستشان، شهرری را، تبدیل به شهرستانی مستقل کنند. هر چه باشد، شهرری برای خودش، سالها پایتخت بوده و حالا افت دارد زیر سایه شهر دیگری باشد. آنها، چیزی به نام «خط مشی» دارند و دقیقا میدانند که میخواهند چه کار کنند. باز جای شکرش باقی است.
فقط ثبتنام
محمدمهدی، از جوانان شصتی است و دانشجوی روانشناسی. تا آنجا که یادمان است، چیزی به نام روانشناسی شهری نداریم، پس...
با این سن و سال کمات، چه هدفهایی داری؟
فعلا که هدف خاصی ندارم و فقط ثبتنام کردم. ولی هر چی خواست خدا باشد، همون میشود.
توی خواست خدا که حرفی نیست، ولی خودت هم حرفی برای گفتن داری؟
قدم اول شرکت کردن است. اینهایی که شما میگویید، مراحل بعدی است. ممکن است که حتی رد صلاحیت هم بشوم. ولی باز آن هم خواست خداست.
بیچاره خواست خدا، که همه میخواهند کارهای کرده و نکردهشان را، به آن نسبت بدهند. بیچاره عقل آدم، که دست بر قضا، آن را هم خدا به ما داده است ولابد کلی هم به درد میخورد.
از تهران به پردیس
حالا دیگر مهلت قانونی برای ثبت نام در انتخابات شوراها تمام شده است. سالن ثبتنام اندک اندک از آدمها خالی میشود.
در این میان مرد جوانی دوان دوان خودش را توی سالن میاندازد. او فرمش را پر کرده، فرمش را تحویل داده، و بعد رفته دنبال کارش. اما حالا برگشته و در آخرین ساعتهای ثبتنام شوراها، میخواهد که فرمش را دوباره پس بگیرد تا شهر مورد نظرش را، از تهران به پردیس یا بومهن تغییر دهد تا از این طریق، شانسش را از یک ذره، به دو یا چند ذره افزایش دهد.
شاید برنامههایش به هم خورده است، شاید هم در پیشبینیهای او، جایی برای این همه ثبتنام کننده، که بیشترشان مال تهران بودند، وجود نداشت.